رویای من

بگو که می آیی؟؟؟

آخ که این روزها چه بغضی در گلو دارم... اشک چشمانم هی می ریزد و می ریزد؛ ولی گویی این بغض لعنتی تمام شدنی نیست میدانی تا به امروز اینگونه در خود نشکسته بودم آخر مگر می شود نشکست؛ وقتی به تو خبر هرگز مادر نشدنت را می دهند چه سخت می گذرد بر من منی که روزها و شب ها در خیالم با تو رویا می بافتم و غرق لذت می شدم حتی خیال داشتنت هم جانی دوباره به این جسم و روح خسته ام می بخشید تو بی شک نزدیک تر از من به خدایی...به او بگو که مادرم دیگر تابی برایش نمانده از نبود من!!! بگو که قلبش از شدت درد و حسرت سخت می تپد این روزها جان مادر! بگو که می آیی؟؟؟ بگو که خدا تو را به آغوشم خواهد بخشید؟؟؟ ...
30 مرداد 1399
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رویای من می باشد